مهرانمهران، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره

خاطرات مهران

13بدر

صبح 13 بدر پدرجون محسن زنگ زد و گفت ما داریم میریم باغ داوود دایی جون ماهم ساعت 12 راه افتادیم وقتی رسیدیم عمه مهری اینا و عمه افسر اینا هم اونجا بودن نیم ساعت بعد شراره جون اینا اومدن  تا غروب بودیم روز خوبی بود ولی اتفاق جالب وقتی بود که خونه رسیدیم بابای آدم اهنی رو با کمی فاصله گذاشت جلو شما  پسر گلم 4تا قدم برداشتی تا بهش برسی وای چه لحظه خوبی بود من و بابای انقد برات دست زدیم وخوشحال شدیم که شما هاج و واج ما رو نگاه میکردی البته روز 7 فروزدین هم 2تا قدم برداشتی اینم عکسهای 13 بدر ...
17 خرداد 1392

اولین عید نوروز مهران سال 1392

پسر گلم عید امسال با سالهای قبل خیلی فرق میکرد چون تو رو کنار خودمون داشتیم یه نوروز 3 نفره مامان جون با وجود تو هر روز برام عید حالا یکم از روز عید برات بگم صبح با بابای رفتیم وسیله های هفت  سین و یه چند دست لباس و یه اسباب بازی برای شما گرفتیم بعد که اومدیم خونه دیدم خیلی بی حالی اصلا برای اسباب بازی هم ذوق وشوق نشون ندادی مامانی یکم تب داشتی لحظه تحویل سال  1392 روز چهار شنبه ساعت 14و31دقیقه و56 ثانیه   ...
14 خرداد 1392

عروسی خاله جون مهدیس

مهران جون 10 اسفند حنا بندون خاله جون بود بعداز ظهر شما رو گذاشتم پیش مادر جون خودم رفتم آرایشگاه کارم خیلی طول کشید ساعت 7 بابای اومد دنبالم شما هم باهاش بودی  مامان جون اولش یکم نگام کردی  انگار من ونشناختی بعدش هی میخندیدی و نگام میکردی بعدش رفتیم خونه لباسمون و پوشیدیم وبعدش آتلیه شبم بغل همه بودی ولی بالاخره تو بغل فائقه جون یه چند ساعتی خوابیدی 11اسفند که جشن عروسیشون بود بازم بردمت خونه مادر جون انقدر خسته بودی که تو ماشین خوابیدی توآتلیه هر کاری کردیم بیدار نشدی تا ازت عکس بندازیم در عوض شب قبلش عکسهای خوبی انداختیم ...
14 خرداد 1392

مهران کوچولو دست میزنه

28 بهمن اولین باری بود که پسر کوچولوی من دست زد فدای دستای کوچیکت بشم مامانی یه دستت ثابت با دست دیگت میزنی روش  مامان جون یه دو هفته هم هست وقتی بهت میگیم برق کو سقف و نگاه میکنی البته این کارو مادرجون مرضیه بهت یاد داده مامانی خیلی بچه آرومی هستی به خاطر مریضی پدر جون ما هر روز بعداز ظهر میریم خونشون شما  هم اصلا کسی رو اذیت نمیکنی مرسی مامان جون که انقد میفهمی
8 خرداد 1392

هشت ماهگی مهران

پسر گلم هشت ماهگیتو خونه عمه مهری جشن گرفتیم به چند دلیل اولیش اینکه داشتیم اثاث کشی میکردیم دوومیش اینکه روز قبلش تولد عمه مهری بود  پسر گلم 17 سالگرد ازدواج من وبابای هم بود ما 17 بهمن 81 عقد کردیم تو دهمین سالگرد ازدواجمون تو با ما بودی خوشگلم هشت ماهگیتم مبارک باشه عسسسسسسسسسسسلم اینم عکساش ...
6 خرداد 1392

چهار دست وپا رفتن مهران

وای وای مامانی چی بگم از کارهای شیرینت خیلی تلاش میکردی برای چهار دست وپا رفتن دوتا دست وپاهتو میذاشتی رو زمین باسنتوبلند میکردی میترسیدی دستاتو حرکت بدی ولی بالاخره موفق شدی تو تاریخ 1391/10/10 یعنی قبل از 7 ماهگیت چهار دست و پا بری مرسی مامانی ...
6 خرداد 1392

اولین مرواریدهای پسرم

مامان جون 16 دی شام خونه مادرجون بودیم داشتم غذا میدادم بهت که یهو احساس کردم قاشق یه صدای کرد بعد دقت که کردم دیدم بله اقا مهرانمون دندون در اورده اینم عکس اولین دندونهای پسرم تو تاریخ 1391/10/17 ...
6 خرداد 1392