مهرانمهران، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

خاطرات مهران

13 بدر 94

پسر گلم زیباترینم  13 بدر وبا عمه های بابا وپدرجون و مادر جون بودیم از ااونجای که خانواده عمه مهری خیلی شما رو دوست دارن ومتقابلا شما هم خیلی اینها رو دوست داری و باهاشون راحتی 13بدر خیلی بهتون خوش گذشت اینم عکسهاتون ...
15 دی 1395

نوروز 94

مهران جونم امسال دیگه معنی هفت سینومیفهمیدی برامون تخم مرغ رنگ کردی تو گذاشتن هفت سین کمکم کردی حتی تو خونه تکونیم کمکم میکردی الهی فدای اون دستهای کوچولوت بشم   ...
16 مهر 1395

پسرم لب تاب نداریم

عزیز دلم خیلی وقت تو وبلاگت چیزی نذاشتم مامانی لب تابمون سوخت الان دارم با گوشیم مطلب میذارم مامان جون خیلی خیلی شیرینی منو بابای روزی هزار بار خدا روشکر میکنیم به خاطر حضورت تو زندگیمون مامانی خیلی به من وابسته ای میترسم بعدا هم من وهم تو اذیت بشیم سر این موضوع جدیدا یاد گرفتی موسیقی زنده اجرا میکنی برامون اول میگی بچه ها آماده اید بعد شروع میکنی به آهنگ زدن و خوندن الهی فدات بشم چند روز پیش بودیم مشهد تمام طول سفر مریض بودی هم به خودت هم به ما خیلی سخت گذشت فکر کنم به خاطر دریای بود که ما قبل سفر رفته بودیم وگرنه توی مسافرتهای قبلی اصلا مریض نمیشدی عزیز دلم بازم خدا رو شکر الان صحیح و سالم کنارم خوابیدی اونم یه خواب عمیق
5 مهر 1394

جشن عقد عمو جواد

پسر خو شگلم بعداز ظهر 12 بهمن جشن عقد عمو جواد بود ما ساعت 4 رسیدیم بعد اون  همه با هم رفتیم خونه مادر جون مرضیه چون سر و صدا  همسایه هارو اذیت میکرد همه تصمیم گرفتیم بریم خونه ما  وای پسرم خیلی شب خوبی بود شما هم حسابی رقصیدی و با صدف بازی کردی مهران و صدف تو عروسی   قبل ازعروسی برات لباس گرفتم ولی اصلا حاضر نشدی لباستو بپوشی ببینم اندازت هست یا نه تا گفتم میخوام برات تولد بگیرم سریع لباسو پوشیدی  منم ازت چند تا عکس انداختم ...
3 اسفند 1393

یه روز خوب

پسر گلم اواخر دی ماه یه روز  که بابا با عمو مجتبی میخواستن برن باغ کیاکلا من و شما با خاله جون مهدیس همراشون رفتیم خیلی بهمون خوش گذشت تا غروب اونجا موندیم   آخرشم نتونستی پرتغال وبکنی ...
3 اسفند 1393

30 ماهگی مهران

پسرم  حالا خیلی خوب معنی تولد و میفهمی از وقتی از تولد ماه تیسا برگشتیم همش میگی برام تولد بگیر منم گفتم باید بذاری ازت عکس بگیرم شما هم قبول کردی خوشگلم منم رفتم برات کیک خریدم ویه جشن 3 نفره گرفتیم     اینم یه تولد دیگه خونه مادرجون پسرم میخواد ریششو بزنه   ...
28 بهمن 1393