مهرانمهران، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

خاطرات مهران

عیدفطر

عزیزم صبح عید فطر بابای برای اولین بارشما روحموم کرد  بعدش برای ناهار رفتیم خونه مادرجون مرضیه برای شام رفتیم خونه مادرجون ثریا مامانی الان که دارم مینویسم اسفند ددقیقا یادم نمیاد چه اتفاقهای افتاد ...
29 اسفند 1391

واکسن دو ماهگی

عزیزم صبح ساعت 11 من وبابای شما رو بردیم واکسن بزنیم بابا که نمیتونست درد کشیدن شما رو ببینه پشت در ایستاد بعد از زدن واکسن برگشتیم خونه مادرجون عزیزم نه زیاد گریه کردی ونه تب بالا خیلی خوب بودی ...
16 اسفند 1391

تولد یک فرشته

پسرم از اونجا که قرار بود شما ٢١ خرداد دنیا بیاین سه شنبه١٦ خرداد رفتم پیش دکترم ولی خانم دکتر گفت اگه میخواهی سزارین بشی باید پنج شنبه ١٨ خرداد بیای منم گفتم باید با بابایت مشورت کنم بعد اومدم پایین بابای تو ماشین منتظرم بود بعد که بهش گفتم اونم قبول کرد وقتی اومدیم خونه به مادر جونها هم خبر دادیم صبح روز پنج شنبه ساعت ٥ از خواب بیدار شدم بعد از خوندن نماز ودوش گرفتن بابای منو از زیر قران رد کرد راهی بیمارستان شدیم توی راه مادرجون مرضیه زنگ زد که بیاین دنبالم بعد مارفتیم دنبالشون با نازنین و مادر جون راهی بیمارستان شدیم بعد از پرکردن یه سری فرم وگرفتن ازمایش ونوار قلب بستری شدم داشتم لبا سهامو عوض میکردم که...
6 آبان 1391

تاسیس وبلاگ

 پسر خوشکلم بالاخره تونستم برات وبلاگ درست کنم امروز ٢٦ مهر ٩١وشما١٣٢ روزتونه مامانی الان که دارم مینویسم شما توخواب عمیقین تا٦صبح بیدار بودی گلم  
26 مهر 1391